مساله وحدت و توحيد، از مسائلى است كه همواره فكر انسان رابه خود مشغول داشته است.
برخى وحدت شهودى شده و برخى به وحدت وجود گراييدهاند. وحدتوجود برخى به معناى وحدت موجود است; بدون اين كه سخن از تجلىيا تشكيك به ميان آورند. اين همان وحدت وجودى است كه فقيهان رابر آن داشته كه به كفر و نجاست قائلان به آن، فتوى دهند (1) .
عارف، وجود و موجود را يكى مىداند; ولى معتقد است كهماسوىالله همه، تجليات اويند. خورشيد حقيقت وجود است كه باتجليات خود، تمام مراتب عالم امكان را منور ساخته و هر چه برآن، نام هستى مىنهيم، جلوههاى ذات بيمانند و پرفروغ اويند.
صدرالمتالهين هرچند قائل به تشكيك شده، ولى با توجه به اينكه معلول را شانى از شوون علت مىداند، و معتقد است كه معلول،جز فقر محض و تعلق صرف نيست. معلوم مىشود كه او نيز گرايش بهعرفا پيدا كرده و از معلوليت، وجود استقلالى در برابر علت،نفهميده است.
در مقابل وحدت وجود، كثرت وجود است. آنهايى كه به كثرت وجودگراييدهاند، معتقدند كه وجود، حقيقت واحد نيست، بلكه حقايقىمستقل و متباين است و بنابراين، هيچگونه سنخيتى با يكديگرندارند و اگر چنين باشد، چگونه ممكن است كه ماسوىالله راهركدام آيتى از وجود حق بدانيم. با اين كه آيت، به معناى نشاناست و محال است كه نشان از صاحب نشان، بىنشان باشد.
قرآن كريم، همهجا ممكنات را به عنوان آيات مطرح كرده و ازانسانها خواسته است كه در آيات خدا فكر كنند و از طريق مطالعهدر آيات، خدا را بشناسند و به حق بودن و حكيم بودن او پىببرند. چنان كه فرموده:
(ان فى خلق السموات والارض واختلاف الليل و النهار لايات لاولىالالباب الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم ويتفكرون فى خلق السموات والارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانكفقنا عذاب النار) (2) .
«در آفرينش آسمانها و زمين و اختلاف شب و روز، براى صاحبانخرد، آياتى است. آنان كه ايستاده و نشسته و بر پهلو خوابيده،ياد خدا مىكنند و درباره آفرينش آسمانها و زمين مىانديشند(ودرپرتو تفكر روشن به اينجا مىرسند كه مىگويند:) پروردگارا، اينرا به باطل نيافريدهاى منزهى تو. پس ما را از عذاب آتش نگاهدار» .
اگر آيات خدا باطل نيست، حق است و اگر حق است، حق مطلق نيست;ولى مىتواند از حق مطلق خبر دهد. نه باطل، آيتحق است و نهظلمت، آيت نور و نه ظل و سايه، آيتحرور.
بينش و گرايش وحدت يا كثرت وجودى، حكايت روشنى از اصالت وجوددارد; ولى در مقابل اصالت وجود و واقعيت داشتن هستى و منشاآثار بودن آن، اصالت ماهيت، مطرح است; حال آن كه ماهيتياچيستى شيى، هنگامى واقعيتدار مىشود و آنگاه، منشئيت آثارمىيابد، كه هستى يابد. اگر تحقق هرچيزى به هستى است، پس هستىمتحقق بالذات و چيستى متحقق بالعرض است.
اگر با نگاه اصالت ماهيتى به جهان بنگريم، هيچگونه سنخيتىميان اشيا، نمىيابيم، چرا كه ماهيات، خاستگاه كثرتند، نه وحدت.
قرآن كريم، فكر و ذهن و بينش و شهود ما را به سوى وحدت، سوقمىدهد، نه به سوى كثرت.
خداوند متعال مىفرمايد:
(و ما امرنا الا واحده) (3) . «امر ما جز يكى نيست» .
و صد البته كه امر او چيزى جز فعل او نيست; چرا كه مىفرمايد:
(انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون) (4) .
«همانا امر خدا چنين است كه هرگاه چيزى را اراده كند، به اوگويد: باش و او باشد» .
فعل واحد، مبدا واحد دارد. پس فاعل هم يكى است; گفتن اين كه«او يكى است» كار سادهاى نيست. اگر ذهنمان را ورزش و پالايشندهيم، خيال مىكنيم يكى بودن او مانند يكى بودن كوه يا درختياماه يا خورشيد يا ستاره يا زيد و عمرو است; حال آن كه چنيننيست اميرالمومنين(ع)فرمود:
«كل مسمى بالوحده غيره قليل» (5) . «هرچيزى غير او كه برآن،نام وحدت و يگانگى نهند، كم است» .
بنابراين، بايد ذهن انسان، از وحدت عددى -كه با آن، آشنايىكامل دارد- فراتر رود; هرچند وحدت عددى، وحدتى ستحقيقى و نهاز سنخ وحدتهاى غير حقيقى، ولى وحدتهاى حقيقى داراى مراتبىاست. يكى از اين مراتب، همان وحدت عددى است وحدت عددى، قابلتكرار و كثرت است. هراندازه واحدهاى عددى بيشترى در كنار همنهيم، يا برهم انباشته كنيم، به كثرت بيشتر يا بزرگترى مىرسيم.
آرى قطرهقطره جمع گردد، وانگهى دريا شود.
پس وحدت عددى، كمترين و كوچكترين است. آيا وحدت خداوند، ازسنخ چنين وحدتى است؟ چنين خدايى، كوچك و بىشكوه و كماهميت استاين خدا چيزى يا كسى نيست كه در برابر خود ما را به حيرت آوردو رازمنديش ما را به شگفت اندازد. اين نه آن خدايى است كهنياشگر، خاضعانه از او تقاضا كند كه: «رب زدنى حيره» (6) .
«بار پروردگارا بر حيرتم بيفزاى» .
امام سجاد(ع)در راز و نياز عاشقانه و متحيرانه خود بهپيشگاهش عرض كند:
«و حارت فى كبريائك لطائفس الاوهام» (7) . «در بزرگى و عظمتبىكران تو اوهام و پندارهاى لطيف، به حيرت فرو رفت» .
امير المومنين(ع)از وحدتى ديگر سخن مىگويد: وحدتى كه باتناهى و قلت و محدوديت، بيگانه است; بلكه لايتناهى و نامحدوداست و اگر بگويى كثرت دارد بايد توجه كنى كه اين كثرت هم كثرتعددى نيست; چنانكه وحدت او هم وحدت عددى نيست. بنابراين، وحدتعددى هرچند وحدت حقيقيه است، ولى وحدت حقيقيه غير حقه است. پسبهترين نامى كه مىتوان بر او نهاد، اين است كه بگوئيم وحدت او،وحدت حقيقيه حقه است.
بدين جهت است كه تحليل عقلانى ما از عبارت كوتاه نهجالبلاغه-كه يكى از متون معتبر دينى است- چنين نتيجه مىدهد كه يگانگى ووحدت او در سلسله مراتب وحدت و يگانگى، فوق همه مراتب است.
وحدتى كه با عدم تناهى و نامحدود بودن، همراه و مساوق است.
با اين بينشى كه درباره وحدت او پيدا كرديم، برمىگرديم بهوحدت امر او كه همان فعل او است، هرچند در آيهاى كه ذكر شد، ازآن تعبير به قول شده است، چرا كه اميرالمومنين(ع) فرمود:
«يقول لمن اراد كونه «كن فيكون» لا بصوت يقرع و لا بنداءيسمع و انما كلامه سبحانه فعل منه انشاه لم يكن من قبل ذلككائنا و لو كان قديما لكان الها ثانيا» (8) .
«به هركه اراده هستى او كند، گويد: باش پس باشد، نه بهآوازى كه در گوشها فرو رود و نه ندايى كه شنيده شود. همانا سخناو فعل اوست كه آن را ايجاد كرده و از پيش، موجود نبوده و اگرقديم بود، خدايى ديگر بود» .
بنابراين، با استفاده از قرآن، مىگوييم: امر او يگانه است وبا استفاده از خطبه علوى فوق، مىگوييم: امر او همان فعل اوست.
پس فعل او هم يگانه است. چنانكه ذات او يگانه است; ولى همانطوريكه يگانگى ذات او به وحدت حقيقيه حقه است، بايد يگانگى فعل اوهم از سنخ وحدت عددى نباشد; چرا كه فعل او نيز نامتناهى است.
پس فعل او نيز به وحدت حقيقيه حقه، موصوف است.
اينجا جاى سوال است كه چه فرقى است ميان ذات او و فعل او؟
پاسخ اين است كه فرق، معلوم است ذات، اصل است و فعل، فرع.
فرع، تابع و اصل، متبوع است. وحدت خداوند، وحدت حقيقيه حقهاصليه و وحدت فعل، وحدت حقيقيه حقه ظليه است.
اينگونه تعبيراتى كه در متون اصيل دينى آمده، نياز به تحليلعقلانى از نگاه برون دينى دارد و چنين كارى مربوط ستبه حوزهفلسفه دين.
قصد ما اين نيست كه مطالعات فلسفى و كلامى و عرفانى را برتعبيرات دينى تحميل كنيم و به گونهاى، گرفتار تفسير به راىشويم. ولى قطعا در اين تحليلات عقلانى فلسفه دينى، مطالعات كلامىو فلسفى و عرفانى -بلكه منطقى و علمى- به ذهن ما اين توانايىرا داده كه بتوانيم قضيه وحدت خدا و وحدت فعلش را تحليل عقلانىكنيم. در اين تحليل عقلانى راهى نداريم كه از اصالت ماهيت،روىگردان شويم و وحدت شهود را هم قانع كننده نينگاريم و رو بهوحدت وجود آوريم. آن هم نه وحدت وجود صوفى عامى -كه همه چيز راخدا مىپندارد- و نه وحدت وجود «ذوقالتاله» (9) كه هم اصالت رابه وجود مىدهد و وجود را منحصر در واجبالوجود مىكند و هم اصالترا به ماهيت مىدهد و موجوديت واجب را عين ذات و موجوديت ماهياترا به معناى انتساب آنها به وجود مىداند; بلكه وحدت وجودى كهعارف مىگويد و ما سوىالله را تجليات مىداند، نه موجودات و اگراز اين حد، تنزل كنيم، تنها وحدت تشكيكى را پذيرا مىشويم.
حال به سراغ توحيد مىرويم. اميرالمومنين(ع)در وصيتخود بهفرزند برومندش امام حسن مجتبى(ع)فرمود:
«واعلم يا بنى انه لو كان لربك شريك لاتتك رسله و لرايتآثار ملكه و سلطانه و لعرفت افعالله و صفاته» (10) .
«فرزندم، بدان كه اگر پروردگارت را شريكى بود، پيامبرانشنزد تو مىآمدند و آثار پادشاهى و تسلط او را مىديدى و افعال وصفاتش را مىشناختى» .
آيا اين استدلالها درست است؟ آيا تحليل عقلانى اين قضايا ما رابه يك داورى مثبت مىرساند، يا يك داورى منفى؟
چرا استدلالها درست نباشد؟ اگر بر اين جهان واحد، خدايانمتعدد، حكومت مىكنند، چرا پيامبران و فرستادگان، همه از جانبيك خدا باشند؟ چرا بقيه، فرستادگانى گسيل نكنند، تا مردم ازآنها و خواستهها و نظامات و شرايع آنها اطلاع پيدا كنند؟ چراآنها آثار ملك و سلطنتخود را به مردم نشان نمىدهند؟ چرا ازافعال آنها كه مظاهر صفات آنها و از صفات آنها كه مظاهر ذواتمتعدد و متكثر آنهاست، خبرى نباشد؟ چرا بر عالم امكان، وحدتنظام و يگانگى و انسجام حاكم باشد، تا ما از وحدت مصنوع، بهوحدت صانع و از وحدت آفريده، به وحدت آفريننده استدلال كنيم؟
جالب اين كه اميرالمومنين(ع)در عبارتى قبل از عبارت فوق، بهتحليل عقلانى دين پرداخته و خود با نگاه بروندينى به محتواىدين، وارد فلسفه دين شده است. در عبارت زير دقت كنيد:
«واعلم يا بنى ان احدا لم ينبى عن الله كما انبا عنهالرسول(ص)فارض به رائدا و الى النجاه قائدا» (11) .
«پسرم بدان كه هيچكس مانند پيامبر خدا(ص)از خدا خبر نداده.
پس از او به عنوان پيشرو و قائد نجات، خشنود باش» .
خبر دادن از خدا، به دو صورت قابل تفسير است: يكى اين كهدرباره خدا حقايقى گفته و معارفى آورده كه هيچكس بهتر از آننگفته و نياورده است. ديگرى اين كه احكام و قوانين و اخلاقيات ومطالبى از خداوند نقل قول كرده كه هيچكس بهتر از آن، نقل نكردهاست. حتى پيامبران سلف هم به چنين قله رفيعى دست نيافتهاند.
بنابراين، خود رهبران دين، راه تحليل عقلانى و نگاه بروندينىرا بر ما گشوده و بناى فلسفه دين را پى افكندهاند. به همين جهتاست كه ما حق داريم درباره آيه زير به تحليل عقلانى بپردازيم:
(لو كان فيهما آلهه الا الله لفسدتا) (12) .
«اگر در زمين و آسمان، خدايانى غير از خداى يكتا بودند،زمين و آسمان به فساد و تباهى كشانده مىشدند» .
تحليل عقلانى اين است كه آيا استدلال فوق، جدلى و اقناعى استيا برهانى و يقينى؟ برخى گمان مىكنند كه جدلى و اقناعى است;چرا كه در صورتى تعدد خدايان موجب فساد زمين و آسمان مىشود كهخدايان باهم سر ناسازگارى داشته باشند; اما اگر باهم كناربيايند و با تشكيل جلسات مشورتى با هم تفاهم كنند و تصميماتمشترك بگيرند، فسادى لازم نمىآيد. خدايان چرا باهم تفاهم نكنند؟
عدم تفاهم، يا نتيجه جهل استيا نتيجه هواى نفس. خدايان نهجاهلند و نه اسير هواى نفس.
ولى در يك نگاه عميق، معلوم مىشود كه استدلال آيه، برهانى ويقينى است. آيه مىخواهد بگويد: تعدد ذوات خدايان، مستلزم تعددارادهها، و تعدد ارادهها، مستلزم تعدد افعال و ناهماهنگىآنهاست و بنابراين، راهى براى تفاهم و توافق و سازش وجود نداردو تعدد آلهه، نتيجهاى جز فساد در زمين و آسمان نخواهد داشت.
چنين نگاهى به آيه، نگاه فلسفه دينى است. با اين نگاهبروندينى، هرچه جلوتر رويم، به عقلانيت دين -مخصوصا در بخشعقايد- بيشتر پى مىبريم. اين عقلانيت، ما را به حقانيت مىرساند.
اعتقاد به عقلانيت و حقانيت، انسان را از ترديد و دودلى رهامىكند و با اطمينان خاطر، راه سعادت را جز راه دين -آنهم دينيگانه اسلام- نمىشناسد.
نگاهى به برهان فرجهاصل اين برهان، مستفاد از روايتى است از امام صادق(ع)مخاطبسخن، مرد زنديقى است كه منكر اصل الوهيت است. منتهى از آنجا كهقصدش شبههتراشى است، گاهى منكر اصل الوهيت مىشود و گاهى دستبهدامن فرض تعدد خدايان مىشود.
از آنجا كه روايت طولانى است، ما از نقل متن آن، خوددارىمىكنيم طالبان مىتوانند براى مطالعه متن، به كتاب كافى مراجعهكنند (13) .
حضرت مىفرمايد: اگر قائل به دو مبدا شويم، يا هر دوى آنهاقوى يا يكى از آنها قوى و ديگرى ضعيف يا هر دوى آنها ضعيفند.
در صورت اول، بايد يكى از آنها ديگرى را مغلوب كند و گرنهفساد عالم، لازم آيد و در صورت دوم، همان كه قوى است، خداست ودر صورت سوم، هيچكدام لايق خدايى نيست.
در صورتى كه قائل به دو خدا شويم، يا از هر جهت، باهم اتفاقدارند يا باهم فرق دارند.
اگر از هرجهت، باهم اتفاق دارند، تعدد باطل است; چرا كه نظامواحد و تدبير واحد، حكايت از وحدت و يگانگى خدا دارد.
و اگر باهم فرق دارند، بايد ميان آنها فرجه باشد، فرجه هم يكواجب قديم است. پس سه واجبالوجود داريم. از فرض سه واجب، لازماست دو فرجه ديگر هم فرض كنيم. بنابراين، مىشوند پنج واجب.
ميان اين پنج واجب، بايد چهار فرجه ديگر فرض كرد. بنابراين، نهواجب داريم و بدين ترتيب، بىنهايت واجبالوجود خواهيم داشت.
مرحوم فيض كاشانى به تحليل عقلانى حديث پرداخته و بانگاهىبروندينى به آن، كارى فلسفه دينى انجام داده است. او مىگويد:
جمله «لم لا يدفع كل منهما صاحبه» (14) برهانى است كه به سهقاعده فلسفى اشاره مىكند:
1 - صانع عالم بايد قوى در ايجاد و تدبير همه موجودات باشد.
2 - يك حادثه شخصى را نمىتوان منسوب به دو ايجاد از ناحيه دوخالق و دو موجود دانست.
3 - ترجيح بلا مرجح محال است. يعنى محال است كه يك حادثه بدونهيچ رجحانى به يكى از دو مبدا انتساب پيدا كند.
سپس درباره جمله «لم يخل من ان يكونا متفقين من كل وجه اومفترقين من كل جهه» مىفرمايد: برهان ديگرى است كه بر سه مقدمهعقلى استوار است:
1 - دو چيزى كه از هر جهت متفقند، چون ما بهالامتياز ندارند،متعدد نيستند.
2 - دو چيزى كه از هر جهت مفترقند، صنع و تدبير يكى مرتبط بهصنع و تدبير ديگرى نيست و بنابراين، محال است كه از آنها دوامر واحد شخصى پديد آيد.
3 - اجزاى عالم چنان به يكديگر مرتبطند كه گويى مجموع عالمشخص واحدى است (15) .
پس از آن مىگويد: جمله «ثم يلزمك ان ادعيت اثنين فرجه مابينهما» يا برهان ثالثى استيا تنوير و تشييد برهان دوم است واز آنجا كه در برهان دوم، دو مبدا را متفق من جميعالجهات ومفترق من جميعالجهات فرض كرد، مىخواهد آن برهان را به اين صورتتكميل كند كه دو مبدا را متفق از بعض جهات و مفترق از بعضجهات فرض كند. در اين صورت، مابهالافتراق آنها غير ازمابهالامتياز آنهاست (16) .
1) العروهالوثقى(مباحث طهارت و نجاست).
2) آل عمران: 190 و 191.
3) القمر: 51.
4) يس: 82.
5) نهج البلاغه، فيض الاسلام، خطبه 64، ص 146.
6) مضمونى است كه در برخى از ادعيه آمده است.
7) نهجالبلاغه فيض الاسلام، خطبه 228، ص 737.
8) الصحيفه السجاديه الكامله، صفحه 129 دعاى 32 (المستشاريه الثقافيه للجمهوريه الاسلاميه الايرانيه بدمشق.
9) يكى از اساطين مكتب ذوق التاله، علامه دوانى است.
10) نهج البلاغه فيض الاسلام، نامه 31، ص 909.
11) همان.
12) الانبياء: 23.
13) الكافى، ج1، ص 81(كتاب التوحيد).
14) الشافى، ص 41 و 42.
15) همان، ص 42.
16) همان.